سعید
در حالی که هنوز از شدت حادثه دستانش میلرزید، کمی برای بازکردن کمربند
خودرو به دردسر افتاد و در نهایت با کمک پدرام، آن را باز کرد و از ماشین
بیرون آمد و خودش را از بین جمعیت به کنار میثم رساند که هنوز گریهاش قطع
نشده بود.
تازه از خانه بیرون آمده بودند که تاکسی علی آقا وارد کوچه شد؛ احمد و میثم هم تو تاکسی بودند؛ مادر سعید با علی آقا احوال پرسی کرد و توی این فاصله، سعید عقب خودرو کنار دوستان دیگرش نشست؛ میثم داشت تلفن همراه جدیدی را که خریده بود نشان احمد میداد و از کارایی آن تعریف میکرد.
سعید در حالی که متعجب به تلفن همراه میثم چشم دوخته بود، گفت: «آوردن تلفن همراه تو مدرسه ممنوعه!»
میثم با تبسمی پاسخ داد: «وای ترسیدم! من پارسال هم موبایل داشتم، آقای صادقی هم اصلا نفهمید».
احمد هم در حالی که داشت تلفن همراه میثم را وارسی می کرد، گفتههای او را تکمیل کرد: «خیلی از بچهها تو مدرسه موبایل دارند، آقای صادقی مگه چند تا رو گرفته؛ تازه بعدش هم پس می ده فقط سختیش کمی نصیحت شنیدنه!»