loading...
طوفان دل
سیمین بازدید : 6 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

سعید در حالی که هنوز از شدت حادثه دستانش می‌لرزید، کمی برای بازکردن کمربند خودرو به دردسر افتاد و در نهایت با کمک پدرام، آن را باز کرد و از ماشین بیرون آمد و خودش را از بین جمعیت به کنار میثم رساند که هنوز گریه‌اش قطع نشده بود.

13920209000043_PhotoA

تازه از خانه بیرون آمده بودند که تاکسی علی آقا وارد کوچه شد؛ احمد و میثم هم تو تاکسی بودند؛ مادر سعید با علی آقا احوال پرسی کرد و توی این فاصله، سعید عقب خودرو کنار دوستان دیگرش نشست؛ میثم داشت تلفن همراه جدیدی را که خریده بود نشان احمد می‌داد و از کارایی آن تعریف می‌کرد.

سعید در حالی که متعجب به تلفن همراه میثم چشم دوخته بود، گفت: «آوردن تلفن همراه تو مدرسه ممنوعه!»

میثم با تبسمی پاسخ داد: «وای ترسیدم! من پارسال هم موبایل داشتم، آقای صادقی هم اصلا نفهمید».

احمد هم در حالی که داشت تلفن همراه میثم را وارسی می کرد، گفته‌های او را تکمیل کرد: «خیلی از بچه‌ها تو مدرسه موبایل دارند، آقای صادقی مگه چند تا رو گرفته؛ تازه بعدش هم پس می ده فقط سختیش کمی نصیحت شنیدنه!»



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 121
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 297
  • بازدید کلی : 2,573