گاهی که خیلی غمگین میشوم گریه نمیکنم فقط لبخندی کش دار و تلخ به گذر زمان و
مختصات مکان حواله میدهم و بی مهابا پاهایم را تکان میدهم و خیره به دیوار سفید
همیشگیِ روبه رویم میشوم و پوست لبم را می کنم تا خون بیاید و موهایم را دور
انگشتانم حلقه میکنم و کنج اتاق می شود خلوتگاهم !
گاهی که خیلی غمگین میشوم
خودم را نوازش می کنم در اوج تنهایی و خود را در آغوشِ خود رها میکنم ، دستانم را
لمس میکنم تا بدانم که هستم و فراموش نشده ام ، نمرده ام !
گاهی که خیلی غمگین
میشوم مدتها خود را در آینه مینگرم !
امروز از آن گاهی هاست …
::
من همان اتفاقم که افتاد و شکست !
::
خدایا مگر بودن او در کنارم چقدر از جهانت را میگرفت ؟
::
پیرمرد همسایه آلزایمر دارد!
امروز صبح بیخودی شلوغش کرده بودند...
او فقط یادش رفته بود از خواب بیدار شود.
::
لبهایم آلزایمر گرفته اند...
تو میدانی خنده چیست؟ ::
امروز خم شدم و در گوش کودکی که مرده به دنیا آمده بودآرام گفتم: " راحت بخواب چیزی را از دست ندادی"
::
امیرالمؤمنین علی (ع):ای مالک اگر شب هنگام کسی را در هنگام گناه دیدی؛فردا به آن چشم نگاهش نکن.شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.
::