loading...
طوفان دل
سیمین بازدید : 6 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)
 

مستقیم به سمت اتاقم برمیگردم

که صدام میکنه

برمیگردم

و رو به روش می ایستم ..

نگاهم میکنه اما من سرم رو پایین نگه میدارم

میگه: خسته نشدی همش توی اتاقت روی ت.خ.ت خودت رو حبس کردی مانیا؟!

یکمم بیا پیش ما بشین..

بغضم رو قورت میدم . سرم رو بالا میگیرم و آروم میگم:آخه دارم کتاب میخونم بابا ..

و بی اینکه بذارم جمله ی بعدی رو به زبون بیاره

به سمت اتاقم فر.ا.ر میکنم..

 

مانیا

 

+: نــــــــــود و پنج روز بدون تو ..

+: پارسال چنین روزی/ من.عسلی.مامان خوشگله و آقا .. رفتیم اطراف شهر

توی عکس دست انداختم دور گرد.ن عسلی و میخندم :((

+: میترسم..

از سالها بعد میترسم که در کنار کسی دیگه باز به تو فکر کنم :(

+: چرا برنمیگرده؟؟ :((:|:(( من دوسش دارم بخدا ..

+: باعث جدایی من از عسلی  هرکی بوده ..  تا ابد نمیبخشمش:|:((

 

مانیا

امروز اتفاقاتي مي‌افتد كه موجب مي‌شود تا تو در اهداف و اغراض يك دوست يا يكي از نزديكان ترديد كني. پيش از هرگونه قضاوتي بايد در اين باره تحقيق كرد و مطمئن شد.

 

+:

حال"من"دیدن دارد

وقتی

کسی حال "تو"را میپرسد ..

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 121
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 161
  • بازدید سال : 335
  • بازدید کلی : 2,611